همین زمستانی که گذشت آقا

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

همین زمستانی که گذشت آقا

دنیای بدی است آقا ، آدم هیچ از فردایش خبر ندارد

دنیای ناجورِ مزخرفی است ! همین ماجرای من ..

روزهای اولش کوچک بود و سبک و آرام ، گاهی حتی متوجه حضورش نبودم

خاطرم نمی ماند که هست مگر به بهانه ای !

همانطور مانده بود توی جیب پالتوی سرمه ای و اگر هوا قدر کافی سرد نبود

اگر من قدر کافی تنها نبودم،

اگر هزار هزار اما و اگر جفتِ هم نمی شدند، فراموش شده بود

حتی یادم هست روزهایی آنقدر رنگ پریده و کم رمق می شد که نور ازش عبور می کرد

می شد مقابل چشمهایت بگیریش و مثلاٌ سبزی درخت ها

خاکستری آسمان شهر یا شلوغی خیابان را تماشا کنی

باور کنید که همینطور بود همینطور که می گویم

بعد یک روز زنِ دست کش پوش با آن چشم های روشنِ ناآرام دیدش

لابد یک گوشه اش از جیبم بیرون زده بود

لابد همان گوشه ای که برق هم می زد

لابد از دیده نشدن خسته بود زن فریاد کشید :

وای خدای من چه اندوهِ بزرگ و باشکوهی ! و سرش را تند و تند تکان داد

دست هایش توی هوا همینطور تاب خورده بود که نشانتان میدهم آقا

اندوهِ کوچکِ پیش از این آرامم، افتاده بود به جنب و جوش

سرش را بالا گرفته بود، سینه اش را جلو داده بود و به "بزرگ " بودن فکر کرده بود

زن انگشت های کشیده اش را از دستکش های چرمی قرمز آورده بود بیرون

عطر تند و گرمش پیچیده بود توی فضا ، خوب خاطرم مانده آقا

دست کشیده بود روی اندوه که حالا حس می کرد کوچک نیست

آب و تاب داده بود به بودنش پر و بال داده بود به قصه ی تولدش

اندوه قد کشیده بود ، اندوه وزن گرفته بود بزرگ و بزرگ و بزرگ تر

سنگین و سنگین و سنگین تر، من حواسم بود آقا

اندوه پر رنگ شده بود نور را بلعیده بود 

سایه اش افتاده بود روی روزها، روی لحظه هام ، شده بود بار اضافه

و هی آدمهای بیشتری دیده بودنش و هی بیشتر قد کشیده بود

آدمها در حاشیه امن ایستاده بودند ، ابرو بالا انداخته بودند

و همه با هم تکرار کرده بودند : وای خدای من

تاسف و توصیف و تعریفشان به رگ های اندوه دوید ، شب روز را به آغوش کشید

بله آقا .. بعد ترس را آورد ، تردید ، تنهایی

بعد  یک روز هم_یک صبح گمانم_من کمرنگ شده بودم

من گم شده بودم  نور از بودنم عبور می کرد ، وحشتناک بود آقا

من یک حجمِ ناپیدای کوچک بودم توی جیبِ پالتوی زمستانه ی اندوه

که حالا لباسهای مرا به تن می کرد ، کفش های مرا می پوشید

روزنامه ی صبح مرا به دست می گرفت

چای می نوشید و زندگی مرا قدم می زد حتی .

متوجهید آقا ؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |